بسمه تعالی

 وقتهایی که احساساتی می شد حرفهایی می زد که محال بود در حالت عادی بتوانی از زیر زبانش بیرون بکشی، جالب تر اینکه حرفهایی را هم که در این حال می زد کلا بعدا منکر می شد و می گفت اشتباه شنیدی عزیر جان!!!. آن روز هم که خدا زده پس کله مان و جایی حضور داشتیم که بحث ولایت داغ بود، بعد از مجلس همینطور که داشتیم می رفتیم سمت خانه شروع کرد به حرف زدن:

"نیت کرده بودم 40 صبح جمعه غسل کنم و دعای عهد بخوانم، به عشق خدمت در رکاب آقایمان صاحب الزمان (عجل الله فرجه الشریف). 39 جمعه خوانده بودم و این جمعه هفته آخر بود. هر هفته یک شنبه شبها برای اربابمان اباعبدلله مراسم روضه داشتیم و آن هفته به یک مناسبتی استثنائا هیئت افتاده بود برای پنج شنبه. هیئت که تمام شد و همه رفتند، من و چند نفر از بچه ها ماندیم که حسینیه را مرتب کنیم و استکانها را بشوییم. به علاوه به مناسبت مراسم آن روزها حسینیه را سیاه پوش کرده بودند و علاوه بر کارهای معمول آن شب باید سیاهی ها را هم جمع میکردیم. ساعت حوالی 3 نیمه شب بود که کارها تمام شد. به شدت خسته بودم و جنازه ام به خانه رسید. ساعت را کوک کردم برای ساعت پنج و نیم که بلند شوم برای نماز و بعد غسل و زیارت هفته آخر.

ساعت که چندباری زنگ زد به زور چشمم را باز کردم و خواستم بیدار شوم. هر کاری کردم نتوانستم. به قدری خسته بودم که اصلا توان بلند شدن از جایم را نداشتم. از طرفی هم هفته آخر بود و اگر بیدار نمی شدم زحمت نزدیک به 1 سالم هدر می شد. 20 دقیقه ای همینطور خواب و بیدار با خودم کلنجار می رفتم. خواب زهرمارم شده بود. ناگهان صدایی شنیدم که گفت: « نمی خواهد غسل کنی، از تو پذیرفتیم. »  خوابم می آمد و متوجه چیزی نبودم. به هر زحمتی بود وضو گرفتم و نماز صبح  را همانطور خواب و بیدار خواندم و خوابیدم ..."